۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

سه شعر زیبا از فرزانه شیدا

http://img02.imagefra.me/img/img02/2/9/30/farzanehsheida/f_j85wtkhkm_67a1382.jpg

فرزانه شیدا
شاعر، پژوهشگر و نویسنده

متولد 15 مهرماه هزار و سیصد و چهل در شهر تهران
ساکن کشور نروژ شهر اسلو
آثار :
1- بعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ (یازده جلد)
2- دیوان اشعار
3- سخنان ماندگار
4- مجموعه کتابهای ذرات طلایی






باغ زندگی


به تماشای بهاری خوشرنگ


سفری سوی مکانی دیگر


با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر


و رسیدن به خزان دیدن برگ به خون آلوده


رنگ زرد مردن


باغ پائیز زده افسرده


با سکوتی غمگین به نمایندگی یک فریاد


همه جا خاموشی


بهر عصیان و قیام و بیداد


آسمان ابری و تار بهر بارش حاضر


بغض از خواری باغ یاد گل در خاطر


ملتهب از اندوه سینه را فرمان داد


تو ببــار ای باران


ومن اینجا تنها زیر باران غمگین


پس چه شد آن گل سرخ ، آن بهار رنگین


به تماشای بهار آمد ه ام لیک او اینجا نیست


این خزان است خزان این خزانی خالیست


گوید اما از مرگ از همه بیرنگی


دل او بیرحم است جنس قلبش سنگی


ناگه از پشت سرم تک صدائی برخاست


گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست


گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار


اشک بر چهره زرد پیکرش خسته و زار


گفت : آن تازه بهار رفته از باغ جهان


زندگی یک رو نیست با بهار است خزان


گل شود مست غرور تا که رنگی دارد


او نداند افسوس وقت تنگی دارد


غنچه ای چون کودک بی خبر از دنیاست


آنچه او می بیند باغ نه ، یک رویاست


زندگانی هم نیز نیست کمتر ز بهار


هستی انسان هم نیست گمتر ز قمار


لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری


لحظه ای در خنده لحظه ای در زاری


باغ را ساده مبین در درونش هستی ست


آنچه اینجا پیداست غفلتی از مستی ست


از غرور منو تو مستی و نخوت ما


ما که غافل بودیم از خزان فردا


دیر برخاستنت شکلی از غفلت بود


آمدی آندم کهباغ در ذلت بود


آدمی اینگونه ست دیر بر پا خیزد


میرود آندم که برگها میریزد


در قبال خود هم از بهاران غافل


او ندارد چون گل غیر مردن حاصل


خود همی میدانی آدمی آه و دم است


آه چون بیرون داد بینی از دنیار ست


باغ را الگو ساز هستی خود دریاب


آخر انسان تاکی غرق مستی در خواب


باغ خود را بنگر گلشن دنیا را


تا که امروزت هست کو دگر تا فردا


تو کنون بر پا خیز رسم بودن آموز


توشهء فردایت کار تو در امروز







باغ من



آنروز که پرواز پرنده نغمه اي شد بر دل ء آسمان

آنروز که برگ برگ درختان در باد

در رقص خويش ترانه ميخواندند

آنروز که دستهاي گشاده و پر محبت باغ

بهار را در آغوش ميکشيد

و بهار گل را به باغ هديه مي کرد

آنروز که ابر باراني بر لب خشک شکوفه

با قطره قطره باران بوسه ميداد

آنروز که پرنده زير سقف ايوان خانه پر و بال خويش

از قطره هاي باران تکان ميداد

و به نغمه ای قصه ها مي گفت در گوش باغ

همه چيز در نگاه عاشق بهاري بود

چون عشق که دلي را آذين مي کند

باغ من اما بي تو بهار نداشت !








طلای محبت


یکی در بروی دلم باز شد

دری آسمانی بسوی خدا



از آن لحظه دیدم دلم شاد شد

ز آسایشی غرق لطف و صفا



جهان در نگاهم بسی کوچک است

چو دیدم بدل پرتو و نور عشق



محبت به قلبم قرین گشت و باز

شدم همدم شاد و مهجور عشق



نمیترسم از مرگ و مردن چو باز

بهشتی مرا سوی خود می برد



خدایم مرا داده این آسمان

که زآن هر دلی ملک خود می خرد



به آن آسمان جای هر دل جداست

هر آن دل که لبریز عشق خداست



کسی جای کس را نخواهد گرفت

دل پاک وعاشق چو روحی رهاست



تو اعمال خود بین و بر خود نگر

به عشق خدا بوده ای پایدار؟!



توانی بگوئی که آزاده ام؟

به قلبی رها یا دلی رستگار ؟!



بکوش و چنین باش و پاکی گزین!!!



که هر دل به چشم خدا زندگی ست

خدا بنده خود شناسد به نیک

و داند که او لایق بنده گیست



دعایم فقط سوی او یک دعاست

خدایا ره خود نشانم بده



زعشقت دل خسته سیراب کن

تو صیقل بر این روح و جانم بده



بده یاریم تا که در راه تو

ره رستگاری ره دل شود



بپای تو جان را فدا میکنم

که عشق تو در سینه کامل شود



بهشتم توئی آسمانم توئی

زمین و زمان با تو معنا دهد



دل خالی ازتو دلی تیره ایست

که دل بر همه سود دنیا دهد



من اما ز این بیکران دشت تو

نکردم طلب ذره ای سیم و زر



مرا آن طلای محبت توئی

دلم را درخشان ز دنیا ببر



مرا عشق تو ثروت عالمی ست

چو دل برگزینی منم بی نیاز



مرا آسمانی جهانم بده

مرا بنده ای خوب و لایق بساز



ماخذ اشعار : مجله موفقیت
http://muovafaghiat.blogsky.com/1386/04/02/post-40

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.