۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *باور*

اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشراست وانسان بی اندیشه و تفکر به ماده ای بی روح می ماند .* پاسکال

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_●
●_فرگرد باور _●


هر انسانی در زندگی خود باورها واعتقادات ومنطق وفلسفه ی خاص خود را دنبال میکند وبااینکه انسانهااز یک اقلیم ودین وسنت واداب وروسوم در اتحاد بعضی افکار باهم متحّد هستند ودرک بسیاری از چیزهای زندگی زمانی که در ارتباط با عوام در منططقه ای باشد تبدیل به قانون فکری آن جامعه میشود اما حتی دراین شرایط نیز دیده میشود که باورهای فردی اشخاص در یک جمله ویک ایده آنقدر با دیدگاهای متفاوتی دیده میشود که گاه تعجب برانگیز نیز هستوگاه نیز در داشته های فرهنگی خود با جملاتی ضدونقیض برخورد میکنیم که هریک بگونه ای جز ئ باورهای ماست ما دراین مهم آنچه بیشازهمه اهمیت دارد چگونگی استفاده ی آن وجایگاه آن در موقعیتهای مختلف است در همین فرگردهها نوشتیم اسنان میبایست برای برداشتم پای خود اول جای پای خود را محکم ساخته وبا سازمان دهی وپیش بینی وطرح ونقشه وآگاهی از موقعیتها ایده ال خود وافکار وباوری را دنبال کند درهیم فرگردها نیز نوشتیم که اسنسان نیازمند ریسکهائی نیز هست و* اُرد بزرگ ,نیز در جملاتی همانند چون :برای گذر ازجائی باید قدمی به عقب برداشته وخیز برداریم دریکسو ودر سوی دیگر سامان دهی وساختار دقیق ومنطقی را عنوان میکنداینگونه تفاوت جملات وضدیتهای گفتاری, زمانی درک میشود که بدانیم درکجا چه را باید استفاده کینم ودرکجا میتوان جمله ونظریه ای را باور خود کرده به آن اعتقاد پیدا کنیم برای مثال وتوضیح اینگونه تفاوتها باید دید کجا آنرا بکار برده اند ویا کجا بیاد انرا بکار بریم تا شکل درست ومنطقی خود را داشته باشد وقابل استفاده ودرک باشدبرای مثال ما میتوانیم در زمینه کاری جدید که از نوع آن باخبریم واگاهی لازم را نیز درآن کسب کرده ایم اما درنهایت میدانیم که انجام آن چندین وچند نتیجه را دارد انرا ریسک زندگی خود به حساب اورده دل بدریا زده وسرمایه ووقت خود را برای ان بگذاریم اما درعین حال که ریسکی را انجام میدهیم تمام هستی خود را برآن نگذاریم که اگر این ریسک به نتیجه نرسید ورشکسته ای باشیم پاکباخته که هیچ برایش برجا نمانده است ودر این راستا باین تفکر باشیم که اگر دراین منطقه فلان ریسک را میکنم درکار دیگری که مطمئن هستم برنده وموفق خواهم بود ومیدانم نیز جای پای خود را محکم کرده ام سرمایه ی دیگری میگذارم تااگر اولی را باختم دومی یاور من باشد وهمیشه آب باریکه ای به اطمینانن برای خود نگه دارم .در مورد همینگونه مثالها وباورهاست که انسان در می یابد که همیشه وهمواره برای هر قدمی که بر میدارد می بایست اعتقاد وباوری قوی را دنبال کند وتمامی جنبه های آنرا نیز در نظر گرفته زمانی اقدام بکاری کند که میداند صدمه وآسیب آن در حد خطرناک ویاجسورانه ی اما بدون اندیشه ای نیست که انجامم آن هستی ما ودیگری را به خطر بیاندازد.درباب باورها همانگونه که گفتم ما یک جمله را به هزار نوع میتوانیم به هزار شکل تفسییر ومعنی کنیم از جملهای شناخته شد بگونه ای استفاده برده وآنرا برای سود ومنطق خود منطقی جلوه دهیم که احدی در راستی ودرستی آن شک نکند میتوانیم با مغلّطه درآن جمله دیگران را به غلط به باوری بکشانیم که دز ظاهر درست اما در باطن بسیار زشت ویا حتی نادرست وخیانت آمیز وباعث دردسر است در نتیجه بهترین راهکار برای باور درست وقبول درست باورها واعتقادات وتمثیلها وحتی درک واستفاده ی درست از جملات بزرگان این است که ما در نهاد خود باخود روراست باشیم واینرا درخود بشناسیم که چگونه آدمی هستیم ایا از ان دسته انسانهائی هستیم که حق وباطل فقط برای متا وقتی حق وباطل است که به نفع ماست یا آنکه منطق راستی ودرستی وخوبی ما حق وباطل انسانی را برای ما مرز بندی هائی کرده است که میدانیم تا کجا ی آن حق پیشزروی داشته کجا باید ایستاده وازادامکع صرفنظر کنیم که حقی از دیگری را نیز ضایع نکرده باشیم معمولا هرکسی با باورها وایده ها وافکار شخصی خود والگوهائی که در طی زندگی برگزیده است خود نیز میداند هم چگونه آدمی ست وهم چه را در زندگی طلب میکند تا چه حد مادی فکر میکند تا کجا منطقی ست وتا چه میزان با معنویت ها واحساسات جاری در زندگی بشری فکر میکند ازکدامین بیشتر استفاده میبرد وبرای استفاده باورهای خود چه چیزی را ملاک قرار میده مثلا پول یا معنویت های انسانی - سود یا دوستی های مرزبندی شده ؟ ودر اجرای آن, ملاک وهدف انجام آنها چیست ؟ایا انقدر خودخواه است که همیشه خوداو درمقام ائولیه هر کاری قرار دارد ودیگران وانچه باعمل او وفکر وباور او بر آنان میگذردت چندان فرقی بحالش نمیکند یا اینکه گامی وقدمی که بر دیگری اثر بد گذاشت هرچند برای ما سوداور بیشتر از آنکه باعث شادی وسرور ما شود غم بدل ما خواهد انداخت که بابت رسیدن من به این نقطه کسی صدمه دید یا دلشکسته و.دلسوخته ورنجیده خاطر شد درهمین یک مکان انسان خود را میشناسد ودرمییابید چونه آذمیست وباورهایش تا چه حد براساس پایه های درست قرار گرفقته است وایا بخود حق میدهد هر باوری را بدیگران نیز تحمیل کند یا باورهای دیگران را به سهولت بپذیرد یا حتی باورهای خود را براحتی بدور ریخته وفقط برای آنکه با استادی روبرو گشته است که خدای آن فن وآن ایده است وبزرگ رشته وفکر وایده الی موافق صددرصد بدون چون وچرا باشد حتی خداوند نیز از بنده خویش نخواسته است چشم وگوش بسته پذیرای همه چیز باشد که این از عقلی که به آدمی بخشیده است بدور است که پیرو ومقلد دیگرانی باشد که شاید وبدون شک آنان میز در زندگی خود اشتباهاتی داشته وخواهند داشت ونمیتوانند در نهایت دانائی یک دانای کامل باشند وخداوند نیز براین امر تکیه دارد که عقل وهوش وهمت وحتی حکمت آنرا به شما بخشیده ام که فکر کنید وانچه را درست وانسانی وبرحق میدانید بپذیرید وهرگز تابع چیزی نباشید که نمیدانید پایه وریشه ی آن درکجاست واصلا برای چه درست شده وچه هدفی را دنبال میکند.
شمع دل ______:
روزو شب طی میشود ، این دیدگان مانده به راه
روزگارم در دمِ دلواپسی , تارو سیاه
آسمانِ سینه ,بارانی , ولی آتش بدل
میکشم خود را، دراین دنیا ولی زار و تباه
گرچه میسوزم, چو شمعی در میان عشقِ تو
گر که سوزان ،آب داغی گشته دل، سوزان ِتو
لیکن از این سوختن ، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم ،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه هردم شعله ای دیگر زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی, از اشک دل گشتم , خجل
گر ندیدم ,بعد تو, شادی دنیا را دمّی
بازهم وامانده پایم ,مانده اندر لای و گِل
بازهمدرمانده, ماندم ، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیر ی,ز دل, عشق ترا بیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی، آخرمرا پرهیز داد
گفته میمرداگر ،اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو...عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دلازتو میگوید، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم», زین سرنوشت ِ نابکار!!!
¤¤¤ فرزانه شــیدا یکشنبه 23 دی ماه سال 1386¤¤¤
مشخص است که ما در اثر اشتباه وانجام خطا نتیجه ی آنرا نیز می بینیم ویاد میگیریم وتجربه میکنیم که این کار خطاست وسعی میکنیم بگونه ی دیگری باآن مواجه شویم ودرراه زندگی باروزگار وعشق وکاروعمل خود به شکستها وپیروزی هائی نیز نائل آمده دنیا را لحظاتی نیز تلخ تصور کنیم وبه روزگارخود با تجربیات روزمره ی زندگی خودکم کم خو گرفته راه دیگری را از سر بگیریم موباورهای خود را به شکل امن تر وموفقق تری بسازیموبه باورهای دیگران نیز اندیشه ای دوباره داشته یا باور کسی را بر منطق خود قوی تر دیده وآنرا راهگشای هدفق خود بدانیم وبه آن ایمان بیآوریم, اما هرگز نمیتوانیم بپذیریم که کسی درنهایت دانش نیز هم اگر باشد به ما رسیده ازما توقع داشته باشد که پیرو بی چون چرای ایده ها وافکار وباور های او باشیم که حتی شخصیت فردی انسانی نیز بطور صددرصد قبول تمامی ایده های دیگری را نمیتواند برخود بپذیرد چراکه بسیارند دیدگاهای زندگی شخصی ما از زندگی ما از دنیا ازجامعه از مردم وازخود.درهیمن رابطه ممکن است ما چیزی وکسی را درافکار وعمل عاشقانه ستایش کنیم اما درکنار تمامی اینکه اورا دوست داشته افکار ونظریات وباورهای اورا با علاقه دنبال میکنیم اما عملی یا فکری از افکار اورا دوست نداشته باشیم یا اخلاقی ورفتاری درآن شخص را دوست نداشته باشیم ویا نپنسندیم وباافکار وعقای وباور های شخصی ما جور درنیآید.این به معنای آن نیستکه آن شخص را طرد میکنیم چون یکی از صداخلاق او بما نمیخورد بلکه هدف ازگفتن این موض.ع این است که بگوئیم کهما نمیتوانیم صئدردصد بات یک شخص روح مشترک وایده ی موافق داشته باشیم وهمواره چیزی هست درمیان باورها وافکار ونظریه ها ورفتارهای ما که ما را از آن فرد بعنوان شخصی منفرد, مجزا میکند که این نه بگونه ای منفی که نماینده ی داشتن شخصیتی فردیست که در آن هرکسی دنیا وافکار وباورهای خودرا دارد و باوجود داشتن علاقمندی ها ی مشترک با دیگر اشخاص وقبول مرزهائی در دنیای ذپیرامون خود چون دیگران باز برای خود نیز مرزهای مشخصه ای را در زندگی دارد که در باور او درست هستند ودنبال کردن آن اخلاق وصفت وذات شخصی ویا دنباله روی نوع تفکر واندیشه ی اوست که میتواند بسیار هم در زمینه هایی با دیگران متفاوت باشدوبا وجود دوست داشتن وقبول داشتن بسیاری از مردمان چه درمیان بزرگان واندیشمندان چه در مردم پیرامون خود حتی عزیزان ما در زندگی درمواردی ترجیح بدهیم که بگونه ی خود فکر وعمل کنیم .وهرگز علاقه ای باین نداشته باشیم که درزندگی خود یک یا چند روش وشیوه اخلاقی آن دیگری را داشته باشیم ودقیقا چون او عمل کینم چراکه بخواهیم هم نمیتوانیم با خوی وذات درونی خود جدال کرده پیرو راهی شویم که در نهاد خود آنرا نمی پذیریم ,یا مثلا نمونه رفتارهایی هست که فردی ازخود نشان میدهد اما در جمع باآنکه اورا قبول داریم وبه بیشتریت افکار ونظریات ویا شخصیت او عشق وعلاقه داشته واحترام میگذاریم اما توان این را نداشته باشیم که یکی دواخلاق مثلا تند یا نکوهش امیزی یا متلک گوئی را دراو بپذیریم وچون او استاد وبزرگی برای خود است دقیقا همانگونه رفتار کنیم که او میکند شاید چون مثلا ذات شخصی ما با تندی میانه خوشی ندارد وانسانی میانه رو هستیم که ترجیح میدهیم در زندگی خود آزار رفتاری وزبانی دیگران نباشیم.مثلا ما ممکن است شاعری را ازته دل دوست داشته باشیم من خود «*استاد شهریار ووحشی بافقی وفریدون مشیری ونیما یوشیج وقیصر امین پور »,را در میان تمامی شاعران بیشمار دیگری که بدانها نیز علاقمندم , در جایگاه هائی خاصی از دیگر شاعران قرار میدهم وبرای شهریار ونیما یوشیج احساس عمیق تری را داشته وباآنان احساس همدلی وهمزبانی بیشتری میکنم وتفکر واندیشه ی خودرا بسیار با نمونه ی فکری واشعاری آنان نزدیک میبینم وحتی گاه که سروده وشعری نخوانده ازآنان رامیخوانم یا دگرباره مرور میکنم در دل آنقدر خودراآن نزدیک وآنقدربااشعار خود همزبان میبینم که دچار شگفتی ازاینهمهتفکر یکسان حتی درنوع گفتن حرف خود در زبان شعری مشترک خود با آنان میشوم وگاه دلم نیز همپای شعری با آنان آب میشود واشکی نثار روح شاعر وغم دل خودمیکنم وقتی که میبینم دقیقا همان دید که من دیدم همان کشید که من کشیدم همان حس رادر قالب شعری تداعی کرد که من نیز کردم بانام شعری خویش وچنان با آنان دل واحساس خود رانزدیک می بینم که ودرعین حال از لحاظ احساسی وقتیی شعر واشعاری ازایشان میخوانم انگاه حس میکنم شاید دوروح دریک بدن بودیم واین احساس رابااشعار استاد شهریار بیشتر وبهتر تجربه کرده ام و میدانید که استاد شهریار نیز علاقه ی وافری به نیما یوشیج داشت وارج واحترام خاصی برای او قائل بود وحتی بارها برای دیدن او بار سفر بست تا بدیداراو نائل آمده و بسیار اورا دوست میداشت واین احساسات مشترک من با این شکل بااین دوشاعر آنقدرگاهی برایم عمیق میشود که در دل بااشعارهریک ,دچار احساسات متفاوت :غم ,شادی وسرور ,یا حتی دلسوزی برای شاعر ویا غرقه شدن درحال وهوای احساسی شاعرانه ی اوآنقدر همدلی وهمزبانی حس میکنم که بی تاب وبیقرار میشوم وچنان مست دنیای احساسی وزیبا و وظریف ایشان بخصوص *استاد شهریارمی شوم مه بارها شده به حتی هزار باردرطی خواندن هرمصرع و بیت در آه وحسرت واحساس غمگنانه ویا دلسوزانه ای بگویم : آه چه دردی داشت چه غصه ای کشید ,الهی... چقدر زیبا درد خود بیان کرد, چقدر دل زیبا ونگاه زیبائی داشت چه شیرین درد خود را درقالب کلمات ریخت ,چه پرشور عشق خویش را به واژه های شعر خود سپرد ,که این رقّت احساسی وجذب شدن وشاد وغمگین شدن وحتی اشک ریختنی به حال او یا همدل دیدن او بااحوال خود را , گاه چنان مرا در تاثر احساسی و درک متقابل کشیده است که حتی گاه با استاد شهریاراحساس هم روح بودن کرده ام وگاه فکر میکنم او شاید درمن دوباره متولد شده است وشباهتهای شعری واحساسی اورا باخود چنان نزدیک میبینم حال چه در سرگذشت وسرنوشت چه در تجربه های زندگی که فکر میکنم یا خدا شهریار را واشعار او را بمن بخشید تا خود را دردنیای احساسم تنها ودرک نشده احساس نکنم یا اینکه شهریار درمن روحی میدمد که بی انکه تمامی اشعاراو را حفظ باشم همان میگویم که او گفت شاید اما در قالب واژه های شخصی خود اما بادردی واحساسی دقیقا همانند درداو با تجربه ای همسان با او وزندگی او ... شهریار درکودکی ازمادر دور شد و به دایه سپرده شد وشیدا نیز ازمادر دور شد وبه خاله سپرده شد شهریار مادر و دایه ی خویش را عاشقانه دوست میداشت وآنان نیز اورا وشیدا نیز مادر وخاله را همیشه پرستیده و میپرستید وآنان نیز اورا وهردو سرگردان عشق هردو بودیم وسرگشته ی بازی روزگار درعین طفولیت ودر خلوت تنهائی خود...واما درد, درد مشترک زیستن ازاوان کودکی ,با شکستی درعشق درجوانی, وسرخوردگی دیدن هائی نیزاز مردم وزندگانی بود وبس....و همه وهمه انگار تکرار دوباره یک زندگی بوده باشد درطول گذر زندگی من ,در تکرار زندگی شهریار, و دربسیاربودن شباهتهای تجارب وباورها و شکل تجربیات زندگی منو او در طول زندگی بوده است, مُنتها او در قالب مردی ومن در قالب زنی ,اما هردو در راه رفتن در دنیایی سرشاراز سرگشتگی ها وسردرگمی ها ودلشکستگی های بسیارمشترکی , در مسیر سفرِدل وعمرو زندگی ,وهمچنین مشقت های سفرهای واقعی زندگی بوده ایم که گاه سرگردان و پریشان راه پیش برده ایم ودر غمها ورنجشها دل سوخته گذر کردیم زندکی با ما میجنگید وما با زندگی ولی همانند هم دریک مسیر بسیار مشترک در راه زندگی .
¤¤¤ بخوان یک فاتحه برما*¤¤¤
نـگاه گـرم و زیـبایـش دوچـشم مـست گیرایش
مـراازخود برون رانـد بـسوی عــشق اوخوانـد
گهی غـمگین نظر دوزد به قـلبم آتــش افـروزد
نگاهـش قصه ها دارد زآن صدها سـخن بارد
»درآن لبــخند رویـائی به شوخی گه به « شــیدائی
کلامی مـیشود تـکرارکلامی مـانده دراسـرار
گهی برمن شود خـیره شود بر قـلبء من چـیره
ولی قـلبم به خود داری ندارد با دلــش کاری
بـدل گویم مکن یـادش مزن درســینه فـریادش
زهـرعـشقی هـــراسانم زهـریـاری گـریزانم
کنون هم گرکمی شـادم بـوّد زآنـروزکه آزادم
نـدارم گـریـه و زاری به عـشقی درگرفـتاری
به خلوت شاد وخـشنودم که تـنها با خودم بـودم
به خلوت گوشه ای دارم درآ ن تــنهائیم یارم
ولی آن دیـدهء گـویا پریــشان مـیکند ما را
رهـی جـسته به پـندارم درونء خواب وبـیدارم
تو گوئی گـشته خواهانم که او را بـر دلـم خوانم
نـمیدانـد که غـمگینم , بهرعـشقی چه بدبـینم
زهرعـشقی هــراسـان , زهر یـاری گـریـزانم
نگاهــش با همه ایـنها شـده تـصویر قـلب مـا
رهـی دارد به رویـایـم به روزو صبح شـبهایم
شده درذهن من جاری دراین دنـیای تکراری
عجب ازچشم جادویش نگاهش خنده اش رویش
دل ما را چه شـیدا کرد خودش را دردلم جا کرد
من این فـرزانه ء عـاقل...چگونه بوده ام غافل؟؟!!
کنون با خود شوم صادق شـدم« شــیدا» شدم عاشـق
چه سان گویم که« فرزانه »شده یک قلبِ دیـوانه
دگردل را نـخواهم دید که اوازشاخه ما را چید؟!
کنون دیگر گـرفتارم ,اسـارت مــیشود کارم
منی که دل زکف دادم , چه سان گـویم که آزادم؟
من آن فـرزانه ی شـیدا شـدم عـاشق.. خـداوندا!!
بـخوان یک فاتحه برما که شد این قـب ما «شـیدا»
که شد این قـلب ما « شـیدا» ....!!!!
1362 - سوم اردیبهشت / ایران- تهران
¤¤¤از: فـرزانه شــیدا ¤¤¤
و استاد شهریار در «غم عشق »می سراید:

¤¤¤مشق جدائی عشق": ¤¤¤
تا اول عشق است ,من , مشق جدائی میکنم
با دیو نافرمانم فرمان خوئد زور آزمائی میکند
ای مّه تو دانی وخدا گر بی وفا خوانی مرا
گر بی وفائی میکنم , مشق جدائی میکنم
آری جدائی کارخود , کرده ست بامن, من دگر
تا میتوانم احتراز از آشنائی میکنم
تیغ جد ائی ناله ام, جانسوز تر سازد چو نّی
بااین نوا کامی روا, در بینوائی میکنم
آخر جدائی گر نبود, الهام شاعر هم نبود
این پرده چون بالا زدی, من خودنمائی میکنم
ما قهر کردیم از شفا, روای طبیب سنگدل
تا دردمند آتشی با یس دوایی میکنم
لیکن غزالا, شرم از آن مشکین کمند آید مرا
کز حلقه ی دلبند او فکر رهائی میکنم
فرمانبر شیطان تن, گر خواهیم معذور دار
من در قلوب عاشقان , فرمانروائی میکنم
این عشق خاکی را که روز, ازجان افلاکی جداست
شب بال پرواتز از بر عرش خدائی میکنم
با تاج عشقم می کشد کاخ جمال کبریا
وز رهروان کوی او « همن» گدائی میکنم
بررود نیل آسمان چون اشیان کز پَر ِقُوست
قایق زماه وپارو از ابر طلائی میکنم
مارا به مستی رخصت کلک وبیانی هست لیک
تا« شهریارا» باخودم کی خودستائی میکنم
¤¤¤* استاد شهریار ¤¤¤
شیدا در میانه ی دوران ماندن ورفتن در سوزش آتیشین گرمای عشقی دلسوخته از ناامید وغم میسراید : ¤¤¤ خاموش خواهم بود ¤¤¤
لـب فــرو بندم از این پس در برِ دلــدار خویش
بعد از این از دل نگویم در حضـور یار خویش
دل بسوزم در سکوت و سیـنه سوزم در خـفا
لحظه ای با او نـگویم از دلِ بیـمار خویش
همچــو برگی در خـــزان افتادم از چــشمان او
او که چـیده قلب ما از شاخه ی ‌گلزار خـویش!!
بعد از این دیگـر پـناهم سینه ی دلــدار نیست
در پناه آن خـــدا ، خواهم مدّد بر کار خویـش
سینه میسوزم چو شمعی ،‌اشک میریزم خموش
در ســکوتی جاودان گریم به حال زار خویش
در پریـشان سـینه دارم ناله ها با سوز آه
لب فـــرو بندم ، نگویم بعد ازاین گفــتار خویش
در پریـشان حالیم در خلوتی ریزم سرشــک
ســر بکوبم در خـفا بر سـینه ی ‌دیوار خویش
در شـــب افسردگی آزرده قـلب و بیـقرار
خلوتی دارم به اشک ودیده ی ‌بیـــدار خویش
کو کسی تا بر اجل از من رساند این پیام
کای اجل! بر تو دهم این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را ندارم کن شتاب!!!
تا ندادم جان بدست غصه ی خونخوار خویش
ناامیدم ، بسکه عمرم در سیاهی ها گذشت
بسکه کردم زندگی با غصه ی ‌بسیار خویش
بسکه دیدم جور یا ر و قهر و بی مهری او
بسکه پیچیدم بخود , در خلوت پندار خویش
بسکه عمری زندگی این سینه را درهم شکست
بسکه افتادم ز پا در صحنه ی پیکار خویش
بسکه دیدم غصه را در کنج قلب وخانه ام
بسکه جنگیدم به غم در بازی تکرار خویش
بسکه صدها چاره کردم چاره ای هرگز نشد
بر یکی ازآنهمه صد مشکل دشوار خویش
بسکه رفتم سوی یارم ،‌ با هزاران آرزو
تا بسوزاند مرا ،‌ در آتشِ آزارِ خویش
بعد ازاین از بی کسی بر دفترم آرم پناه
تا فروریزم غمم را درتن اشعار خویش
۱۳۶۵/۱۲/۱۰¤¤¤ یکشنبه فــرزانه شــیدا¤¤¤
من خود درراه زندگی همواره در درون دل به هرچه بود ونبود عشق میورزیدیم به خود زندگی به طبیعت به زمین وزمان وخداوند به نرمی احساسات به طنزگونه دیدنهای ناشی از اندوه وگاه ناشی از دیدن کنایه وار زنذدگی درقالب خنده ای وگاه در نم اشکی با یادواره ها وخاطره هائی شکستهایئ ودلشکستگی هائی .... وبسیار برای تشخیص راه ازچاه در طُی این گذر با دلداری دادن هائی بخود گذشت در قالب شعری وبا مدد واژه ها ئی,تا راه رابرای پیش روی وادامه ,بسوی جلو بر خود گشودیم وادامه سفر دادیم ...وباز رفتیم تا گذر کرده باشیم ازطّی طول عمری وسفر هائی که جز پیش رفتن وادامه دادن چاره راه دیگری برما نگذاشته بودم وچاره دیگری نیز نداشت واما گذری بود با هزار ویک ماجرای مشترک برما ... ودر بی همزبانی وتنهائی هائی سر شد و طی شد که دران هیچکس را باما کاری نبود ونه تنها پُرسنده حالی که بر غم عشق وجدائی ما چون دل ما درد درون مارا شمع گونه بسوزد . و از همان اولین روزهای عمر معنی جدا شدن ها را آموخته باشد ورها شدن ها وتنها ماندن ها را وبدینگونه بوده است راه سفر منو او که با بسیاری دلشکستگی ها ی خویش رفتیم گاه رها شده , گاه در خلوت اندوه خویش به تنهائی نشسته و گاه بااندوه احساسی خویش دور شدیم وبه تنهائی های فکری واحسای خود سرکردیم و به باورهائی رسیدیم که درآن هیچکس را باما سر یاری نبود وهمیشه همگان دیر بما میرسیدند وزود ازما گذر میکردند.!وگاه تاثیر ودرد شکستی جاودانگی خویش دردل ما برجا نهاد وماندگار ائیم روح ودرون مشاشد در واژه ی محبت وعشق:
: « پیمانه » :¤¤¤
پیمانه ای ساقی بده ، تا من شفای دل کنم
این قلب افسون گشته را ، از هجر او غافل کنم
جامی بده مّی را بریز، امشب تو سر مستم بکن
غافل مرا از خویشتن ، وز آنچه که هستم بکن
جامم شده خالی ز مّی ، پیمانه ام گشته تهّی
پرکن قدّح ساقی که من، در آسمان یابم رهی
پیمانه ام را مشکنی !
مّی را مریزی بر زمین!
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!
مستم ولی افسرده ام ، با غصه مّی را خورده ام
از فرط مستی ساقیا ، از یاد خود را برده ام
اما فراموشم نشد، درد جدائی ساقیا !!!
با جام لبریز از شراب ، آرام سوی من بیا
پیمانه ام را مشکنی،‌مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم، مرحم ندارم غیرازاین!!!!

هرچند لبریزم ز مّی ، اما تو پرکن جام من
مستی بده بر جان من، بر این دل ناکام من!!!!
خالی شده تنُگ شراب
یک تنُگ دیگر هم بیآر
خواهم ز مستی جان دهم
راهی شوم بر آن دیار!!!
پیمانه ام را مشکنی،‌مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم، مرحم ندارم غیر ازاین!!!!
¤¤¤از: فـرزانه شــیدا - 3/12/1361 ¤¤¤
درتکرار مداوم تکرارها وبی وفائیهای آدمی و پس از لحظه ای وچندی ماندن نیز,میرفتند نه از آن جهت که ما لاک پشت وار میرفتیم وآنان تندپا بودند و خرگوش گونه, که آنان سیر مسیر مارا ,چون ما نمیرفتند وچون ما نیز نمیدیدند که رفتن ها ,گاه براستی می بایست لاک پشت وار باشد وگاه خرگوش وار ,اما درهمه حال رفتن ورفتن ونه ایستادن وبر دیگری خیره شدن یا جاماندن واز باوری تهی شدن یا نشستن وبا باوری مدتها سرگرم شدن که در باورهای بسیاری از شاعران نقش باوروعقیده واعتقادات نیز در اشعارآنان پیداست ونیازی به جستجوی درون شاعر نیست که سخن ودرون شاعر به یاری ومدّد قلم ِاو در سطرسطر واژه ها یش پیداست حتی بی آنکه برای سخن گفتن نیازبه گشودن لب داشته باشند وسر دادن صدائی, که گفته اند ناگفته های درون خویش رادر مصرع وبیت وسروده ای...
¤¤¤ یک رویای صادقه سروده ی: * استاد شهریار* ¤¤¤
دارم ار دوز فلک دورنما می بینم
شاهد پرده نشین چهره گشا می بنیم
باز عُرش طوفان مهیب تارخ
آشمان کشتی نوحی که رها میبینم
اشک وخون شیته غبار از رخ ملک وملکوت
عرش وفرش آینه ی صلح وصفا می بینم
پُشت هر ابر رقیقی که غبار خورشید
جام خضر و قرُق آب بقا می بینم
سیناها ملکوتی, وهمه چشم وچراغ
تا به هر صحنه چه گویم که چه ها می بینم
به موُازات علم های عدالت , ناچار
چوبه ی دار مجازات بپا میبینم
سرنگون گلّه ی فرعون به کام دریا
هم سر وکلّه ی موسا وعصا می بینم
خَط فریبان دگر تزراه خطا برگشتند
خودفروشان که خریدار خدا می بینم
لا گل ولاله سرافراشته مَهدّی ومسیح
پای دَجال فُرو در گل ولا می بینم
آسمان رَحجمت بی چون وچرا می بارد
وزمین طاعت بی روی وریا می بینم
درهمه کعبه ی دل یم بُت خودخواهی نیست
که دراین خانه , خدا خانه خدا میبینم
«شهریارا» تو از آن َشهد وشفا کامروا
نه کزاین شعبده باتو که روا میبینم
¤¤¤ *استاد شهریار* ¤¤¤
وما نیز رفتیم... بی آنکه هرگز برما زبانی چون زبان ما پیدا شود که بداند وبگوید آنچه را ما میگفتیم وبفهمد آنچه را که ما کشیدیم ولی افسوس همواره و همیشه دیگران و همگان فقط خوانندگان اشعارما بودند بی خبر ازما ,و بااینهمه بازدر میان باور وناباوری بسیاری از دلشکستگی های زندگی خود سر کردیم تا راه را از چاه باز شناسیم وبادرد همسخن شده با غم همنوا گشته به گفتگو با« دل ودنیا وغم وشادی وعشق» نشستیم و وشکستیم وپا پس گشیده درجائی ورها شده درجائی دیگر ودلشکسته از سوئی دیگر بریده رها کرده وراهی دیار تنهائی فکر واندیشه خود در غربت زندگی خود شدیم که هم در خیال غریب بود وهم در واقعیت وبا یاری زنده ودرمقابل خود در دیار شعر وغزل وترانه وقصیده ومثنوی ورباعی با« غم دل »و« با خود ِدل »با یاری به نام حسرت و یاآرزو , ناکامی ویاس , دنیا وزندگی با دوستی بنام امید وپیروزی ...باعشق چوئن یار جانی دراشعار همسخن شدینم وشعری سرزودیم در وصف حسرتی وغمی , انکار که بااو که « غم » بود «نام او »نشسته براستی حرف میزنیم وسخنگوی خود آنان بودیم در دنیای شعر ...
¤¤¤ توشه ی سفر: ¤¤¤
شب است وچشم به راه ستاره ی سحرم
که تا سپیده دم امشب ستاره میشمرم
سپاه صبحدم وتیغ آفتاب کجاست
که با ستاره ستیز است و جنک با قمرم
گر آسمان به افتاب در نگشود
به سان صبح بر آرم که پرده اش بدرم
چو شهسوار فلک گر به نیزه ی زرین
گلوی شب نشکافم فکندهباد سرم
زمهر وماه چو بندم رکاب ابلق صبح
ستاره های سرشکند, توشه ی سفرم
شَرّاروار فرا گر جهم از این آتش
چو باد از سراین آب وخاک در گذرم
ره فراری اگر پیش پای من بنهند
چنان روم که دگر پشت سر نمی نگرم
بر اشیان محبت فشانده ام پروبال
اگر به سنگ ستم , نشکنند, بال وپرم
مراه به کوه وکمر خواند آن رمیده غزال
اگر زمحنت کوه , نشکند کمرم
گهی به شهر طرب« شهریار» شیرین کار
گهی به کوی طلب خاکسارم ودربدرم
¤¤¤ *استاد شهریار* ¤¤¤
با آنان سخن گوی نا مری بودیم در لحظه های شعر ودرلحظه هائی از زندگی وگاه نیزبا دید ونگاهی طنز الوده سعی در درک همه ی آن احساسها را داشته ایم تا بتوانیم خود را با هرچه بود وهست وگذشت ومی آیددر روزگار خود , وقف داده و آنچه میگذرد را برای خود واحساس خود معنا کنیم وبا آن سازگاری یافته وانرا درک کرده وبا آن زندگی کنیم وهمیشه نیز با هرچه برما گذشت بازعاشقانه عشق ورزیدیم به دنیا وزندگی وانسان ووطن و...تا امروز که شهریار نیست ومن نیز راه بسیار آمده هنوز در راهم وافسوس که کی دیر با شهریار واشعار او آشناشدم واز زمان سفر او بدنیای باقی مدتی گذشته بود .افسوس.
بهرحال در سفر شاعرانه ام در دیوان اشعار شهریار ونیما یوشیج دیروز وامروز وهمیشه درواقع درک بیت بیت ومصرع به مصرع اشعار آنان همیشه آنقدر برایم سهل وساده بوده است که انگار هرگز هیچ چیز بین منو این افکار نمیتواند فاصله ای بیاندازد وبه نوعی خود نیز قصه ی این سرگذشتها واین احساسات را در زندگی خود تجربه کرده از سرگذرانده با ان سفر عمر خویش را در دنیا ودر طول زندگی خود تا بامروز داشته ام وزمانی که شاعر در شعری مینویسد که : او بعنوان شاعر , بر دفتر شعر خود تنها قلمی ست که مینویسد و واژّه های شعر از آسمان چون راز شبانه وگاه درنابهنگامی زمانی چون در هنگامه ی خواب ویا در میان شلوغی مردمانی که او درمیان آنان نشسته یا ایستاده ومشغوب کار دیگریست بناگاه براو خوانده میشود وشاعر ناگزیر به پیدا کردن خلوتی و نوشتن واژه واژه ههای امده به درون روح ومغز ودل خویش میکند آنگاه دقیقا میدانم چه میگوید که خود نیز بربرگ سفید شعر نسروده ای آنگونه مینویسم که گوئی تنها روی کلمات محوی را سیاه میکنم تا بر دیگران نیز چون دیده وچشم من , قادر بدیدن وازه های محوی باشند که بر برگ هست ودیده نمیشود تا بر آنان نیز دیده وآشکار شود ودروادی احساسات عمیقی از روح وجان تولد شعری داشته ام ودرلحظاتی که انرا مقدی میشمارم و درخلوت اشعارم اشعاری سروده شده وپایان یافته وسروده میشود وجان میگیرد که گاه در پایان آن وبا خواندن دوباره آن به باورم نمی اید که این سروده من است وگفته های من... هرچند که خود بخوبی در دنیای باورها واندیشه های خوداین را میدانم که تولد این شعر چگونه بود,از کجا امد چگونه سروده شد چه حالی داشت وچرا چنین نوشته شد واما هرگز نیز خود را اسیر قالب وقافیه ها نمیکنم چرا که شعرهمانگونه زیباست که برآدمی گوئی وحی میشود وهمانگونه که دیگر شاعران ونویسندگانو بسیاری از شاعران بزرگ ومطرح جامعه ایران وجهان نیزکفته اند و بر این باور بوده اند که شعر زمینی نیست آسمانیست وخدای شعرو عشق است که بر شاعر حکم سرایش میدهد وشاعر وسیله ای ست وقلمی ونه بیشتراز آن.تنها قلم چرخان اشعار بر تن دفتر واستفقاده کننده ی جوهر خودکار برای نقش دادئن به سطح سفیدی که می بایست پر شود به شعری وازه ای وفکری واندیشه ای وباوری. من نیز با تمامی اعتقاد وباروم به ایتن باور رسیده ام که شعر از عالم ملکوتی خداوند به انسان داده میشود وآنچه سرود ه میشود از گفته های وسخنان خداوندکار است که خواسته است شاعر اوسراینده ی این شعر او باشد به شعرها واشعار مبتذلی که اینروزها باب شده است کاری ندارم وبه هیچ وجه نیز به تائید هیچیک نمی نشینم که در دنیایس شعر میدانم این گونه اشعار توهینی به دنیای شاعرانه وجدی واحساسی وشاعرانه ی شاعران است وسرایندگان این اشعار نیز انسانهای سبکسری که قدرت قلم دارند وآنرا بگونه ای ناهمگون با ظرافت وزیبائی وعمق وکلام متبرک شعری به بیراه ی ابتذال میبرند ویا گاه حتی درجّدیتی در* قالب نیما و*سپهری و*فروع ...دیگر شاعران نیز , گفتن پند رادر دوخط به معنای شعر به مردم قالب میکنند وچون بخوانی نه ظرافت شعری وپیرایش ولطفی دراین دوخط میبینی ونه میدانی براستی درکدامین سبک است که ودرکدامین شعربود که«* نیما یوشیج» اینگونه « شعرنو»ئی سرود که در هیچ کتابی ومقاله ای وبرگه ای نیز اثر آن بنام *نیما یا دیگر شاعران یافت نمیشود وامروزه رسم روزگار امروزی شده است که شاید برای تلاش برای پیداکردن سبکی تلاش یا پیدایش نوع جدید ازسبک شعرنو دست باینگونه سرایش هائی میزنند که درگند آن شکی نیست اما در دنیای شعری , شعر محسوب نمیشود ومتاسفانه دیگرانت چنان نام استاد استادی برایشان میبندند که انسان به نام « استادی» دل میسوزاند وبر آن «استادی » که استاد بود وشناخته هم نشد واشعارش را به جامعه نیز نداده ودنیای فانی را طی کرد ورفت بی اینکه دیده شود یا نه حداقل از مرگ او کسی خبر داشته باشد که بسیارند بزرگانی که درگوشه ی عزلت و تنهائی وحتی فقر به سرای باقی شتافتند یا کسی تا چندروز از مرگ آنان بی خبر بود یا خیلی دیر خبر مرگ ایشان به جامعه ی ادبی رسید وحال اینکه باورهای زندگی ما چگونه باوری میتواند باشد که براحتی دردنیای کنونی خود ابتذال عقاید وشعر وافکارورفتارهای ناهنجاری را نیز میپزیریم ودر نقش روشنفکر بود ن سعی میکنند آنرا بزرگ کرده وبدنیا قبولانده وحتی بگویند اینهم سبکی ست که مادرک نمیکنیم وروزی نیز چون شعر نیما درک خواهد شد که افسوس ودریغ تا زمانی که اجازه مید هیم باورهای نادرست درهرزمینه ای در زندگیما رنگ گرفته ریشه کرده وپا بگیرد از دنیای وافعیات بیشتر وبیشتر بدور افتاده ایم واز همپائی با دنیای کنونی جا مانده ایم.بااینوصف میشود گفت دنیای باورهای مانیز باز میگردد بدورن خود ما واینکه ما چه چیزی را باور اصلی ومبدا خود قرار داده ایم و اینکه در چگونگی زیستن به چه چیزهائی برخورد کرده وچه دیده وبا چه آشناا شده ایم وچه علاقمندی هائی نیز داشته ایم ودر معنای شخصیتی خود حتی خود را چگونه میبینیم وچه پنداری ازخود داریم ودیگران نیز چگو.نه ما را میبنند ودرمورد ما چگونه فکر میکنند وآنچه ازخود برداشت میکنیم واز دیگران درمورد خود سازنده « من ِ» اصلی ما خواهد بود که صدالبته کاه اجتماع آدمی با با پندارهای خویش به جایگاه بلندی میبرد که شاید حق ما نباشد ویا به کنجی می اندازد که شایسته انسانی نیست که زندگی را بسیار زندگی کرده است وباورهای او بسیار نیز شنیدنی ودر ارج درمنزلت بالائی قرار دارد وبرای رهبری انسانی بسوی روشنی فکر ,اجرا کردنی ویاد گرفتنی ست وباز درهمین راستا دشمنان باورها آنقدر بسیارند که برای مقابله با آنان تنها نیروی منظطق قوی میتواند چاره ساز دشمنی ها خاموش کردن شکایتها وگلایه ها وحتی بی انصافی ها وحسادتها باشد که فیلسوف بزرگ ما ارد بزرگ نیز با آن روبرو بوده است درداوریهای گاه غیر منصفانه وبدون پایه ویا گاه براثر کمبود دانش دشمنان یا حسادت ورقابت دیگری بااو وطرفداری جمعی از شخصی که در هم شکل بودن ,انواعی از باورها وایده آلها وعقاید وافکار با *ارد بزرگ همواره درر رقابت بوده است یا قصد این را داشته است که ایده هخای این فیلسوف وبزرگمرد تاریخ ایران را بنام خود ثبت کرده واورا دردنیای افکار عوام ک.چک نموده خود را بزرگ دارد کههمواره دنیا خود ثابت کننده حق بر باطل بوده است وآنچه بنامیکی ثبت میشود چون اندیشه های پرارزش ارد بزرگ ونظریه های او خواه ناخواه دردنیای انسانها جایگاه ومقام شایسته ی خویش را نیز بنام* ارد بزرگ پیدا نمود ه ونیازی به ثبت خویش نداشته است چرا که میدانیم ( آنچه عیان است چه حاجت به بیان است) ودر ثبوت طلا احتیاج به جلا هم نیز که غبارآلوده ی افکاری نیز چون باشد همچنان طلاست وارد بزرگ طلائی جامعهی اندیشه های نابی ست که هرکس را یارای مقابله بااو نیست که قادر باشد ایده ونظریه ای وباور وافکاری را به جامعه ارائه دهد که قادر به رد افکار *ارد بزرگ باشد وبرای ایده ها وباورهای جدید شاید روزگار چیزی در آستین داشته باشد ولی هرچه به دنیای افکار افزوده گردد تماما تکمیل کننده ی افکار اندیشمندان است نه رد کننده ی ایده وایده الی وهرگز نیز این اتفاق نخواهد افتاد که روزی بیاید که درجای اینکه بشنویم عاقل غم نمیخورد بشنویم عاقل باید غم بخورد
که البته عاقل غم میخورد اما نه غمی بگونه ی عوام دنیای غم او دنیای بزرگی از اندیشه های خدمتگزار به جوامعی ست که انسان بشر وطن دنیا وخداوند را دوست میدارد وبرعلیه وضد آنان نیست .
باشد گه باورهای ما درمقامی قرار کیسرد که از آن عشق به زندگی وبشریت ودنیا گرمی بخش سرزمین سرد احساسات امروز باشد.
_________________________________________:

*_آدمهای فرهمند به نیرو و توان خویش باور دارند. ارد بزرگ
* _هم رنگ دیگر کسان شدن ، باور هیچ کدام از بزرگان نبوده است . ارد بزرگ
* _ پیام آوران باورهای پست بزرگترین پیروزیهای تاریخ مردم خویش را به ریشخند گرفته اند . ارد بزرگ
* _ آدم خودباور ، هیچ گاه برای رسیدن به مادیات ، ارزشهای آدمی را زیر پا نمی گذارد . ارد بزرگ
* _ مهم نیست که دیگران ما را باور کنند ، مهم آن است که خود خویشتن خویش را باور کنیم
نگاهی نیز داشته باشیم به باورها وافکار بزرگانی که هریک در طول زندگی ما چون راهبرانی خردمند توانائی آنرا دارند که رهبر فکر واندییشه وباور ما باشند:
ارزش پیمان شکن ، باندازه کفن هم نیست . اُرد بزرگ
مدام از خودتان بپرسید : آیا کاری که مشغول انجام آن هستم " بیشترین بازده برای وقت صرف شده " را دارد یا نه ؟ . *برایان تریسی
اگر در بند زندگی روزمره تان شوید نمی توانید گامی بسوی بهروزی بردارد .*اُرد بزرگ
زیبایی غیر از اینکه نعمت خداست. دام شیطان نیز هست .* فردریش نیچه
تنها زمانی می توانید چیزی را که ریشه های عمیق در فرهنگ شما دارد به وضوح ببینید که آن چیز در کار دور شدن از شما و فرو رفتن در دور دست باشد .* جی.هیلیس میلر
خوشا به حال پیمان منشانی که وجودشان به پیرایه پاکی و شرم آراسته شده .* بزرگمهر
حیات آدمی در دنیا همچون حبابی است در سطح دریا .* جان راسکن
توانایی شما در مدیریت زمان برای دست یابی به بالاترین نتایج ، مهارت اصلی در کارایی فردی است .* برایان تریسی
چرا باید در انتظار بهشت موعود احتمالی باشیم ؟ما خود قادریم یک بهشت واقعی در عرصه زمین به وجود آوریم.,اگوست کنت
آنکه برای بهروزی آدمیان تلاش می کند و راه درست را نشان می دهد بارها و بارها می زید و تا یاد و سخنش جاریست او زاده می شود و باز هم .*اُرد بزرگ
انسانها با دو چشم و یک زبان به دنیا می آیند تا دو برابر آنچه می گویند ببینند ، ولی از طرز سلوکشان این طور استنباط می شود که آنه با دو زبان و یک چشم تولد یافته اند ، زیرا همان افرادی که کمتر دیده اند بیشتر حرف می زنند و آنهاییکه هیچ ندیده اند ،دربارۀ همه چیز اظهار نظر می کنند .* کولتون
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد . *جبران خلیل جبران
برای تلفظ کوتاهترین کلمه "بله" یا "نه" خیلی بیشتر از یک نطق باید فکر کرد . *پتیاگور
اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد . *فردریش نیچه
هرکس قادر به تملک و ارادۀ نفس خود باشد آزادی حقیقی را به دست آورده است . *پرسلیس
هر پیوستنی آگاهی و میوه ای نو ارمغان می آورد . *اُرد بزرگ
تملّق خوراک ابلهان است . *شکسپیر
آغاز هر کار مهمترین قسمت آن است . *افلاطون
قبول حقیقت از بیان حقیقت سخت‌تر است .*آلفردهیچکاک
میزان بزرگی و موفقیت هر فرد بستگی به این دارد که تا چه حد می تواند همه نیروهای خود را در یک کانال بریزد.*اریسون سووت ماردن
با،رفته گان به جهان دیگر، نتوان همراه شد ، که این کوشش و همراهی عمر را بباد میدهد. *اُرد بزرگ
ایده های ازلی دریافته از تامل ناب هستند و مایه اساسی و ابدی تمام پدیده های جهان را بازگو می کنند. این ایده ها متناسب با ماده ای که واسطه بازگویی آنها هستند ، جامه نقاشی ، شعر، مجسمه سازی یا موسیقی می پوشند . تنها سرچشمه هنر معرفت بر ایده هاست و تنها هدف آن انتقال این معرفت است.*شوپنهاور
هر عادتی در ابتدا مانند یک نخ نازک است . اما هربار که یک عمل را تکرار می کنیم ما این نخ را ضخیم تر می کنیم و با تکرار عمل نهایتا این نخ تبدیل به طناب و بلندی می شود که برای همیشه به دور فکر و عمل ما می پیچد.*اریسون سووت ماردن
فکر خوب معمار و آفریننده است . *دیل کارنگی
تمام پیشرفتهای عالمگیر خود را مدیون تفکر منظم و یادداشت برداری دقیق هستم . *ادیسون
افکار افراد متفکر خودبخود می اندیشد .*ارنست دیمنه
در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است . *توماس مان
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟ . *جبران خلیل جبران
بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است که همیشه در سپیده دم یا به هنگام غروب که نور ظلمت بهم آمیخته است بال فشانی می کند . *بایگون
من «احساس می کنم »پس «هستم»!.*آندره ژید
گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن درحال پیدایش است.*اُرد بزرگ
به نزدیک خردمندان چهار چیز بر پادشاهان عیب است : ترسیدن در میدان جنگ ، گریز از بخشندگی ، خوار داشتن رای خردمندان ، شتابزدگی و نا آرامی و بیقراری در کارها . *بزرگمه
ای اختر بزرگ ؛ تو را چه نبکبختی می بود اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی !
هان ! از فرزانگی خویش به تنگ آمده ام و چون زنبوری انگبین بسیار گرد کرده ؛ مرا به دستهایی نیاز است که به سویم دراز شوند.هان ! این جام دیگر بار تهی شدن خواهد و ابرانسان دیگر بار انسان شدن.*فردریش نیچه
شعر، حافظه ی آینده است. یانیس ریتسوس
در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد. *آلبرت انیشتین
آنکه نمی تواند از خواب خویش برای قراگیری دانش و آگاهی کم کند توانایی برتری و بزرگی ندارد.*اُرد بزرگ
فکر کردن،سخت ترین کار بشر است .*انیشتین
آن هنگام که روحم عاشق جسمم شدو جفت گیریایندو سر گرفت من باردیگر متولد شدم.*جبران خلیل جبران
مردی که فکر نو دارد مادام که فکرش به ثمر نرسیده است آرام و قرار ندارد. *مارک تواین
فزون خواهی برای داشته های ما زیانبار است .*اُرد بزرگ
تنها دوراه برای زیستن در زندگی خود داری ،اول اینکه هیچ معجزه ای را باور نکنی، ودیگر اینکه همه چیز را معجزه بدانی.*آلبرت انیشتین
زندگی روزمره شما پرستشگاه و نیز دیانت شماست .* جبران خلیل جبران
تنها زندگی کردن ،بهتر از رفاقت با نارفیقان است. * پل ورلن
اینها ضعفا هستند که اراده به سوی قدرت خودشان را به این صورت مخفی می کنند که عالم دیگری بسازند در واقع عالم افلاطونی همین است .*فردریش نیچه
انسان وقتی که بلند حرف بزند صدایش را می شنوند ، اما وقتی که یواش حرف بزند به گفته اش گوش می دهند. *پل رینو
خوار نمودن هر آیین و نژادی به کوچک شدن خود ما خواهد انجامید . *اُرد بزرگ
بخشنده نیکخوی آن کس است که به بخشش جانش را آراسته گرداند . دور از جوانمردی است که بخشنده بر آن کسی که چیزی به او داده یا خیری رسانده منت نهد .*بزرگمهر
عشق مانند ساعت شنی همان طور که قلب را پر می کند مغز را خالی می کند. *آلبرت انیشتین
مفاهیم اساسا تفکراتی انتزاعی و تا اندازه ای بی جان هستند. هنرمندانی که پیش از شروع یک کار تمام جزئیات آن را برنامه ریزی می کنند تنها از اندیشه مفهومی سود می جویند و در نتیجه آثار سست و ملال آوری به وجود می آورند زیرا خود را از منابع عمیقتر الهام یعنی ایده ها محروم می کنند .* شوپنهاور
بسیاری از جنگها و آوردهای مردمی از روی نبود شناخت و آگاهی آنها نسبت به یکدیگر بوده است . *اُرد بزرگ
لذت نگرستن و درک طبیعت والاترین نعمت است . *آلبرت انیشتین
ایرانیان راستگوترین و راست تیرانداز ترین قوم تاریخ اند .* فردریش نیچه
در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است .* توماس مان
ما در واقع هیچ چیز دربارة انگیزه نمی‌دانیم. همة آنچه می‌دانیم نگارش کتابهایی در این مورد است.* پیتراف دروکر
از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش .* جبران خلیل جبران
برای جوانمردی و مروتی که به هر کس می کنی انتظار هیچ پاداشی نداسته باش. پیکاسو
برای رسیدن به هدف و مقصود بهترین راه آن است که از راه راست رو نگر داند و از گناه بپرهیزد ، بی گمان آرام ، و کام و نام نصیبش می شود . *بزرگمهر

¤¤¤ پایان جلد پنجم»5» کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ¤¤¤

● فرگرد باوربه قلم: فرزانه شیدا ●


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.